عادت کرده بود وقتی می نویسد..جمله هایش را محصور کند در علائم..
در یکسری قواعد منطقی..در یکسری نظم..
گویی نظم ومنطق بود که نوشته ها را می خورد وقالب بندی میکرد...
________________________________________________________
همیشه برای خودش خط قرمز هایی داشت ..
ذهنش اجازه نمی داد از آن ها عبور کند..
حتی نزدیک شدن به خط قرمز ها با بلند شدن صدای آژیر همراه بود...
_______________________________________________________
پرنده ای در قفس حبس شده است ..
چکیده ی تمام دنیای او یک قفس است ..
برایش دنیای بیرون از قفس آزادی نیست...
می ترسد از فراتر از قفس...
_______________________________________________________
من:
به قفس عادت نمی کنم ...
به حصار عادت نمی کنم
می گریزم از این مرکز محصور کننده ی اندیشه ها...
می گریزم از دنیایی که در آن،
" صلح ،جنگ است...
بردگی،آزادی است...
توانایی،نادانی است..."
______________________________________________________
پ.ن: پایان تمام اندیشه هایم نقطه میگذارم..
سرخط.....
همه چی از آن جا شروع شد که جادوی سیاه شهر را در برگرفت..
دقیق نمیدانم چرا!!
اما شاید میلادِ آن غول بزرگ که آسمان را خراشید جادوی سیاه را زنده کرد
سیاهی تدریجا وآهسته آهسته جلو می رفت...
از آسمان شهر شروع شد...دود... سیاهی..ظلمت..اول آبیِ آسمان را گرفت..
آسمان خاکستری شد....شاید هم روزی سیاه شود..
این روند همچنان درحال پیشرفت است ...سیاهی کم کم به انسان رسید..
هرکس آن را پذیرفت ، زنده ماند
ولی
برای هرکس به مقابله با آن می پرداخت همه چیز از یک سرفه آغاز میشد...
سپس سیاهی روشنای قلبش را خاموش میکرد..وجانش را میگرفت به همین سادگی..
قدرت جادو به حدی بود که کسی یارای مقابله باآن را نداشت..
هرکس میخواست زنده بماند باید قلبش را به سیاهی میداد...
ظاهرا همه چیز روند عادی خود را داشت .....فقط روزها خاکستری بودند...و
شب ها در هیاهوی چراغ ها گم می شدند..
وسیاهی قلب آدم ها را یک به یک اشغال می کرد..
این جادوی بزرگ شهر بود..
سیاهی گویی اشتهایی سیری ناپذیر داشت،میخواست تمام شهر را مال خودش کند
وبعد از این به شهر های دیگر دست یازد..شاید هدفش این بود:گرفتن کل جهان.
نمیدانم ..فقط میدانم جادوی بزرگی بود.........................................
سیاهی قلب ها را میگرفت..
گویی محکمه ای تشکیل داده بود و روزی هزاران انسانیت را به دار می آویخت..
کار های بد کم کم زیاد شدند و کار های خوب کم وکمرنگ
شهر داشت مکانیکی میشد ....و همه خوشحال بودند شاید چون قلب نداشتند..
فکر میکردند مکانیکی شدن ..خوب است..اما ....
نمی دانستند...که..
این فقط یک جادوی بزرگ است ....نه یک پیشرفت...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ