سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمرانیها میدانهاى مسابقت مردان است . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 94 اسفند 11 , ساعت 5:40 عصر

دوتا ساندویچ املت گرفتم ،

مثل همیشه گفته بودی به جای نوشابه و هر مایع گازدار دیگه ترجیح میدی آب بخوری

مثل همیشه تند تند حروفو بلغور میکردی و حرفا ها رو نجویده بیرون میدادی

و من انگار که دارم به همه ی حرفات واو به واو گوش میدم چشم دوختم به دهانت ،

از هر هشت تا جملت دو سه تا رو اتفاقی میشنیدم

از گروه کوهنوردی دانشکده گفتی

و اینکه بعد از چهار سال،

تازه سال اخر به این نتیجه رسیدی که  چه حیف بوده که یه بارم به حرفای آقای تهرانی گوش ندادیم

و دوره کارشناسی فقط خوندیم و خوندیم و نهایت تفریحمون این بود که بریم یه کافه و فاز روشنفکری برداریم

سیگاری دود کنیم یا پیپ خوش رنگ و لعابی بذاریم گوشه ی لبمون

یا یه قهوه ی ترک سفارش بدیم یا چاییمون رو به شیوه ی چاله میدونی هورت بکشیم.

بعدش بریم انقلابو خودمونو خفه کنیم تو دریای کتابایی که من همیشه عاشقشون بودم

و تو به خاطر من میومدی و میخندیدی به این همه شورو ذوق کودکانه من .

رمانا و شعرا رو بهت نشون میدادمو میگفتم: ببین این رمانشم  نوبل داره ها ..

تا حالا نویسنده به این قهاری دیده بودی؟؟؟

همیشه با لذت از نویسنگی میگفتم و تو با لذت بیشتری کلماتی که میگفتم رو میبلعیدی

همیشه بودی ..مث الان که داریم با هم ساندویچ املت میخوریم و از هر هشتا جملت شاید دوتا رو متوجه بشم

گفتی این چهارسالم تموم شد ..گفتی دلت برام تنگ میشه ..

و من همه ی حواسم به  تق تق کفش پاشنه بلند دختری بود که از کنارمون رد شد

و باز یه بهونه پیدا شد برای نشنیدن حرفت

گفتی اگر کنارت نباشم __________

و من در آن لحظه داشتم باطری لعنتی گوشیمو

که همیشه ی خدا هنگ میکرد رو در میاوردم و بهش فحش میدادم

و  باز ،عمق دلتنگی تو رو ندیدم.

تو از دردناکی" نبودن من" میگفتی،

و من میگفتم چه حوصله ای داری که به آینده فکر میکنی  و از بودن ها لذت نمیبری

تو گفتی دفعه ی دیگه هرجا و با هرکی که باشی اگه ساندویچ املت بخوری

یا طبقه ی پایین پاساژفروزنده که من عاشق کارت پستالاش بودم بری ، یاد من میوفتی.

گفتی  من تو همه ی اون جاهایی که باهم بودیم نفوذ کردم ،

گفتی میترسی از اون روزی که یادم بیوفتی و من کنارت نباشم

گفتی اون روز خیلی خطرناکه.

و من اونروز به تمام موضوعات احمقانه ی دور وبرم توجه کردم  الا به نبودنت.

یه گاز محکم از ساندویچم میگیرم و میبینم دیگه روبه روم نیستی

تا با اون عینک شیشه دودیت زل بزنی به همه ی حرکاتم

به ساندویچ املتی که از پشت دانشکده ی پزشکی خریدم  نگاه میکنم که میگفتی خیلی خوشمزس

یه گاز دیگه میزنم و خیارشوری طعم دهانمو عوض میکنه

و یادم میوفته که طعم خیارشورو وسط ساندویچ دوست نداشتی

راست میگفتی، نیستی، اما بودنت حتی توی ساندویچی که دارم گاز میزنم نفوذ کرده

حالا دیگه تق تق یه کفش پاشنه بلندو هنگی گوشیم منو یاد این میندازه که برات وقت نذاشتم

تازه امروز فهمیدم که خیلی دلتنگتم .

__________________________________________________________

پ.ن:متفاوت نوشت



لیست کل یادداشت های این وبلاگ