سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکى که با آن بپایى به از بسیارى که از آن دلگیر آیى . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 94 اردیبهشت 16 , ساعت 10:7 عصر

خانم محمدی معاون مدرسه بود ..یک مدرسه در محله های پایین شهر

خودش دیده بود روشنک همراه محسن (پسر شرور محل) از خانه ای بیرون آمد..

دودل بود .. در پس ذهنش مرورمیکرد:

"شاید اشتباه دیده باشم ..شاید دختری شبیه روشنک بوده ..نه مطمئنم خودش بود "

فردای آن روز با تردید جریان را با مدیر مدرسه در میان گذاشت ..

تصمیم بر این شد که با روشنک صحبت کنند ..

مدیر در طول 15 سال سابقه کاریش از این جریانات زیاد دیده بود

و بارها وبارها با چنین دخترانی و رازهای پنهانیشان دست و پنجه نرم کرده بود ..

روشنک به دفتر آمد آنقدر سوال پیچش کردند  که ناگاه زد زیر گریه ..

همه چیز را گفت ..همه چیز را تایید کرد

اما فقط یک خواسته داشت .." به پدرم چیزی نگویید "

روشنک بارها وبارها با گریه التماس کرد "فقط به پدرم چیزی نگویید "

خانم محمدی بدون اطلاع مدیر به پدر روشنک زنگ میزند تا به خیالش روشنک تنبیه شود

پدر فی الفور خود را میرساند و روشنک را میبرد ..

روشنک زیر لگد ها ومشت های پدرش له میشود آخر آبروی خانواده را برده است

و از آمدن به مدرسه هم برای همیشه محروم میشود

چون پدرش همه کتاب ها و دفترهای او را به آتش می کشد

و فردای آن روز روشنک برای همیشه نابود میشود .. خودش را با نفت به آتش می کشد

امروز روشنک فقط نفس میکشد ...ولی زندگی نمیکند ..

امروز روشنک جور جهالت معاون مدرسه و تعصب احمقانه پدرش را تنهایی به دوش می کشد..

__________________________________________________________________________

پ.ن: از شکاف دیوار های منفور

                بخوانید آرام

                       که نه روز را سامانی است

     نه در این شب ها ، صدایی

                                          آوایی

خفتگانیم

          خفته در بالین متروک بیگانگی.

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ