یکی بود یکی نبود....
شهری بود که که مردمش اسیر دست کفتار ها بودن..
توی این شهر همه ساکت بودن ..همه می ترسیدن..
مردم این شهر حتی از نگاه کردن به هم طفره میرفتند...نگاه ها لرزان ...و سایه ها گریزان
کفتار ها برای مردم زندانی به وسعت شهر ساخته بودند...
زندانی که در آن حرف زدن ممنوع بود...
زندانی که نه تنها کلام ها بلکه نگاه ها..افکار ودل ها نیز کنترل می شد...
هرکس به آزاد شدن می اندیشید تحت تعقیب کفتار ها بود....
او را میگرفتند ...دیوانه اش می خواندند....و نابودش می کردند...
کفتارها خیلی بد بودند.....
من خودم دیدم کسی را که فقط به آزادی فکر کرد و کفتارها فهمیدند...از کجا؟؟ نمیدانم..
خودم شاهد بودم که وقتی از خانه رفت دیگر برنگشت...
همه خسته اند....اما همه می ترسند.....می ترسند...از کفتار ها...و از شنکجه هایشان...
تا این که یک روز بانگی برآمد.....
و کفتار ها نتوانستند خاموشش کنند....
نمیدانم شاید آزادیست که بر خانه های مردم این شهر می کوبد!!!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن1:شب ترک برداشت اما تاطلوع صبح راه بسیار است...
پ.ن2: صرف تداعی آزادی در ذهن کافی نیست....
زانوانش را بغل کرده بود ونشسته بود
به امید نوری که از پشت پنجره ی زندان به داخل بتابد..
همه ی زندانیان همینگونه ....با چشمانی که مدت هاست نور امید در آن به کورسویی تبدیل شده...
به زمین سرد زندان چشم دوخته اند...
آنها مدت هاست منتظرند و فقط منتظرند......فقط
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن1:گر مرد رهی میان خون باید رفت
وزپای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه وهیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون بایدرفت
پ.ن2:.........خودت مطلبو بگیر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ